همین الان به دیوانه شدنم اقرار میکنم. گنجایش مغزم به حدی پر شده که دیگر نمیتواند چیزی را درست تشخیص دهد. و من در این لحظه دقیقا نمیدانم که چه باید بکنم. یا چرا الان دقیقا در این ساعت و به چه انگیزه ای اقدام به نوشتن این خزعبلات کرده ام. احتمالا از عوارض اشباع شدن مغز است. چرا که تا به حال به این بیماری دچار نشده بودم. بیماری - اشباع مغز- .
این مغز من جدیدا کارهای عجیب و نا به جایی میکند. دقیقا به آن حجم از پر بودن رسیده است که دست به پاک کردن خاطرات زده است. همین چند ساعت پیش خیلی از چیز هارا فراموش کرد. نمیدانم چه چیزهایی را چون حالا همه آن را فراموش کرده ام. اما وقتی آنها را پاک میکرد حس کردم. دیشب هم وقتی پاکشان میکرد حس میکردم. با اینکه نمیدانم چه چیزهایی را پاک کرده اما دلتنگشان شده ام.شاید خاطرات خوبی بوده اند. میدانی دقیقا شبیه آن لحظه هایی است که میخواهی عکسی را از حافظه ی گوشی ات پاک کنی، اما اشتباهی عکس دیگری را پاک میکنی و نمیدانی دقیقا چه عکسی را پاک کرده ای.فقط میدانی عکسی را که میخواستی از بین ببری، هست. اما عکسی که نمیدانی چه بوده، دیگر نیست و احتمالا زمانی که به آن احتیاج داشته باشی به دنبالش میگردی و پیدایش نمیکنی.احتمالا حتی به یاد نیاوری که زمانی عکسی که اشتباهی پاک کرده ای و حتی احتمال هم نمیدهی که شاید این عکس همان عکس بوده باشد. چه عجیب! این یعنی تا ساعتی قبل شاید هزاران خاطره در من مرده باشد و من حتی متوجه این که دقیقا کدامشان بوده نشده باشم.حتی فرصت وداع با آنهارا هم نداشته ام.چه مرگ مظلومانه و غمناکی داشته اند.
در حال حاظر دلتنگ چند نفری هستم. اما راه ارتباطم با همه آنها قطع شده است. یکی از آها مدت هاست که هرشب از من پیامی دریافت میکند و جوابی برایم ارسال نمیکند. دیگری هیچوقت راهی برای ارتباط بیش تر به من نشان نداده است؛ اما من از مدتها قبل راه هر گونه ارتباط با من را در اختیارش قرار داده ام و او کمی بی معرفتی کرده است. اما نفر سوم.. جفتمان بیماری بدشانسی داریم. هیچ راه ارتباطی از یک دیگر نداریم. بیش تر از بقیه دلتنگ سومی هستم. او اخرین کسی بود که داشتم. الان حسابی تنها هستم.
بارها با صدای بلند اعلام کردم که دیوانه شده ام. کاملا جدی اعلام کردم. اما کسی آن را جدی نگرفت. احتمالا این هم از اثرات دیوانگی باشد. به یاد دارم در جایی که نمیدانم کجا بود، خوانده بودم کسی دیوانه هارا جدی نمیگیرد مگر اینکه جان سالمی را به خطر بی اندازد. آنوقت میشود که جهان بسیج میشود که آن دیوانه را یا عاقل؛ یا مهار، یا خلاص کنند.
انگار تا به عاقلی آسب نزنم کسی مرا جدی نخواهد گرفت. پس شاید باید این کار را انجام دهم. حتی اگر به قیمت خلاص کردنم باشد
- ۰ نظر
- ۱۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۱